جمعه جشن تشرین بود. داخل چمن زردشدهٔ زمین فوتبال یک زمین والیبال درست کرده بودند و صندلی هایی که در چندین ردیف دورش چیده بودند، از افراد گروهان ها و گردآان های تیپ ۱۵۵ و ۱۵۶ موشکی سوریه پر شده بود. جایگاه عریض و طویلی هم در قسمت بالای زمین برای سخنرانی درست کرده بودند که با گل های مصنوعی و عکس حافظ اسد و پرچم سوریه تزیین شده بود. پشت تریبون سخنران، یک ردیف مبل چیده شده بود که جایگاه فرماندهان بود. یک ردیف صندلی هم در پشت ردیف مبل گذاشته بودند که مخصوص مهمانان ویژه بود. حسن آقا بر روی یکی از مبل های ردیف اول مابین سرتیپ ترکی و سرلشکر عبدالقادر نشسته بود. بچه ها هم روی صندلی های ردیف دوم بودند. فرمانده یکی از گردان های موشکی پشت تریبون گزارش می داد. حسن آقا کم وبیش بعضی کلمه ها و موضوع صحبتش را می فهمید، ولی بیشتر حواسش به جمعیت دورتادور زمین و مخصوصا روس ها بود. فقط هفت هشت نفر از روس ها در جشن شرکت کرده بودند که در ضلع بالا و گوشهٔ سمت راست زمین نشسته بودند. همگی لباس ارتش سوریه را پوشیده بودند. بدون درجه بودن لباسشان آن ها را از بقیهٔ جمعیت متمایز می کرد. رّد نگاهشان هم بیشتر از آنکه به سخنران برسد، روی ردیف دوم صندلی ها و بچه های ایرانی بود. هر کسی می توانست کنجکاوی را توی چهره شان ببیند.
اگر در این کتاب دست خط شهید را نمیدیدم فکر میکردم در مورد شخصیتشان اغراق شده است، اما وقتی خط به خط کتاب را میخواندم،با خودم میگفتم حیف و صد حیف ...کاش قدر این شهید را بدانیم... این کتاب را بخوانید تا بفهمید قدرت ایمان و باور یعنی چه، وچگونه همین قدرت باعث میشود که برای مردم کشورت از جان و دل مایه بگذاری. چقدر این کلام شهید را دوست دارم: فقط انسانهای ضعیف به اندازهی امکاناتشان کار میکنند