در یکی از روزهای گرم تابستان، قدیس آگوستین در ساحل دریا تنها قدم میزد. آفتاب بر دریا و شنهای ساحل نور میپاشید. این سو و آن سو مرغان دریایی در آسمان پرواز می کردند یا روی موج ها به نرمی بال میگشودند. ابرهای نرم و سبک در آسمان آبی شناور بودند و زمزمه ی آب تنها صدایی بود که شنیده می شد. مرد تنها به موضوعی فکر می کرد که از آن سر درنمی آورد. تلاش می کرد به معنی پنهان رازهای الهی راه پیدا کند و از حقیقت وجود سردربیاورد، اما توضیح روشنی پیدا نمی کرد. قلبش پر از ناامیدی شد. در همین حال بود که ناگهان به پسرکی برخورد که چاله ای در شنها درست کرده بود. پسرک سطل کوچکی را کنار دریا پر کرد و دوان دوان آن را در چاله ریخت. بعد دوباره به لب دریا برگشت تا باز آب بردارد و در چاله بریزد. او سطل پشت سطل در آن چاله آب ریخت. آگوستین خردمند پرسید: «پسرم داری چه کار می کنی؟»