از وقتی راپیتن شش ساله شده بود، پدرش هفته ای دو شب او را به باشگاه می برد.پدرش سر پول با دوستانش بیلیارد بازی می کرد و راپیتن کنار آنها می ماند و تماشایشان می کرد.اوایل مدام خوابش می رفت، اما وقتی بزرگ تر شد دیگر تا آخر بازی بیدار می ماند... .
روحش شاد نویسنده ای نازنین