روزی بود و روزگاری. پادشاهی بود به نام بهرام گور. شاه، وزیری داشت که به او راست روشن می گفتند. بهرام، همه ی مملکت را به دست وزیرش سپرده بود و به او اعتماد کامل داشت. حرف هیچ کس را هم علیه او قبول نمی کرد. شاه، شب و روز به گشت و گذار و خوش گذرانی مشغول بود و...