ناگهان دستش روی کاغذ نت بی حرکت ماند و نخستین نت های «مهتاب» روحش را لبریز کرد، ملودی مانند پروانه، پروازکنان، لغزان، چزخ زنان میان تنهایی خلسه آور شب غلیان کرد و سپس ناپدید شد. طی آن شب چند بار باز آمد و از نو ناپدید شد تا سرانجام از ابتدا تا انتها بطور کامل گسترش یافت و در خاطرش نقش بست. سحرگاه داشت کم کم آسمان را روشن میکرد که یادداشت کردن نت ها به پایان رسید. از جا برخاست و کنار پنجره رفت. دیگر به هیچ وجه خسته نبود. شادی در تمام وجودش موج می زد. هیچ چیز، هیچ چیز ارزشش به پای این سرمستی نمی رسید، قطعه «مهتاب» را در تار و پودی از نتها به بند کشیده بود.
چرا نمیچاپی ؟
بچاپ دیه ببم جان
سی چه چاپ نیکنی ؟
میشه خواهش کنم این کتابو حتی شده به تعداد یک دونه موجود کنین؟ من مدت هاست توی تمام کتاب فروشیا و سایتا دبنالش میگردم اما چیزی پیدا نمیکنم . خواهش میکنم اگه براتون مقدوره موجودش کنین🤕🥺
سلام، پیج کتاب گلستان تواینستا داره اینکتاب رو
سلام من دارمش