لی لی!
دیروز سیروس رادمنش را دیدم
در «هفتکل»
کنار پنجره اش ایستاده بود
و سیگار می کشید
وقتی مرا دید
زل زد به چشمهایم
و گفت:
«بیا جوک بسازیم
به قدرت یک صوفی
چراکه ما هر کدام یک متعال ایم.
و پرسید:
«آیا باید پنجره ها باز شوند
چون که اینجا
آنجا نیست؟»
بیرون
باران می بارید مثل رشت
سیگار تعارفم کرد
و گفت:
«تو فکر میکنی
که رنج
چون رنگین کمانی در آسمان
شعر را قلقلک می دهد؟»
گفتم: «نمی دانم»
گفت: «ما همه چیز می دانیم
بخاطر همین است که رنگ پریده ایم
ما همه
من
تو
خدا
همکارانش
و غنچه هایی که شکفته نمی شوند»
گفتم:
«سیروس عزیز!
آنچه مرگ به تو داده مهم تر است
یا آنچه مرگ از تو گرفته؟»
گفت: «علی عزیزم!
مردم نمی میرند
مردم از دست می دهند»