لی لی! دیروز سیروس رادمنش را دیدم در «هفتکل» کنار پنجره اش ایستاده بود و سیگار می کشید وقتی مرا دید زل زد به چشمهایم و گفت: «بیا جوک بسازیم به قدرت یک صوفی چراکه ما هر کدام یک متعال ایم. و پرسید: «آیا باید پنجره ها باز شوند چون که اینجا آنجا نیست؟» بیرون باران می بارید مثل رشت سیگار تعارفم کرد و گفت: «تو فکر میکنی که رنج چون رنگین کمانی در آسمان شعر را قلقلک می دهد؟» گفتم: «نمی دانم» گفت: «ما همه چیز می دانیم بخاطر همین است که رنگ پریده ایم ما همه من تو خدا همکارانش و غنچه هایی که شکفته نمی شوند» گفتم: «سیروس عزیز! آنچه مرگ به تو داده مهم تر است یا آنچه مرگ از تو گرفته؟» گفت: «علی عزیزم! مردم نمی میرند مردم از دست می دهند»