در خانه تک و تنها نشستم روی صندلی. خیره شدم به دیوار روبه رو. سال ها قبل که رفته بودم دانشگاه یو اس سی درس سینما بخوانم به این فکر نکرده بودم که ممکن است، روزی هر فیلمنامه ای که برای تصویب می دهم بگویند نه. فکر نکرده بودم ممکن است کل کارنامه فیلم سازی ام همان دو فیلمی باشد که قبل از انقلاب ساخته ام. دومی هم که فقط سه روز روی پرده رفته بود. کنار آمدن با این حقیقت اصلا آسان نبود. همین طور که نشسته بودم روی آن صندلی آفتاب کم و کمتر شد. غروب که از راه رسید هنوز روی همان صندلی به دیوار روبه رو نگاه می کردم. آفتاب که رفت ایده ای به ذهنم رسید: کارگردانی دلش می خواهد فیلم بسازد، اما به هر دری که می زند فایده ندارد. فکر می کند باید فیلمی درباره مردن خودش بسازد.