جسیکا شب به محوطه ی پارک ویلایی رسید. راننده ی تاکسی همان طور که به در بسته ی محوطه خیره شده بود پرسید: «شما مطمئنید همین جاست؟» جسیکا توان حرف زدن نداشت. اگر می توانست لغات را بر زبان بیاورد، می گفت: «بله، این جا متعلق به مادرم است.» کرایه به رنگ قرمز روی تاکسی متر نمایان شده بود، اما اعداد و ارقام از ذهنش پاک شده بودند. اسکناسی به دست راننده داد، با این تصور که همین کافی باشد، و از ماشین پیاده شد. وقتی که راننده رفت، میان بوته های تمشک ایستاد که در تابستان بسیار سرسبز و زیبا و حالا همه یخ زده بودند. جسیکا فراموش کرده بود که شب های این جا چه قدر تاریک است. زنگ را به صدا درآورد و منتظر ایستاد. چند دقیقه بعد چراغ های محوطه روشن شدند. در باز شد و مادرش جلو او ظاهر شد. «چه اتفاقی افتاده؟» «من فقط...» صدایش از ته گلو بیرون می آمد، انگار کس دیگری به جایش حرف می زد. «امروز صبح که از خواب بیدار شدم به فکر این جا افتادم.» حقیقت نداشت، اما نمی توانست ماجرا را برای مادرش تعریف کند و بگوید که کف آشپزخانه بی هوش افتاده بود و دست و پایش کبود شده بود. جسیکا مادرش را در مسیر تاریک پارک دنبال کرد. شب آن قدر تاریک بود که بدون نور چراغ قوه هیچ چیز قابل مشاهده نبود. بدنش از شدت درد و خستگی بی حس شده بود، و اعضای بدنش به فرمانش نبودند. به راه شان ادامه دادند تا به کاروان رسیدند که هم اقامتگاه مادرش بود، و هم دفتر کارش. مادرش گفت: «اگر بخواهی می توانی پیش من بمانی، اما من این جا فقط یک اتاق دارم.» «پس ویلای نوزده چه طور؟»