«اگر عاشقی را در زندگی تجربه نکنی، مانند این است که در کوچه باغ های روستایی زیبا قدم زده باشی، ولی در تمامی باغ ها، از چپ و راست، به رویت بسته باشد و تا انتهای این کوچه باغ ها بروی، ولی هرگز شانس نگاه کردن از لای یکی از این درها را نداشته باشی. در انتهای بن بست از خود می پرسی آیا زندگی همین بود؟!!»
با مطرح کردن پشت سر هم اتفاقات انگار جا برای نفس کشیدن برای خواننده نمیذاره و با اشارهها و نتیجهگیریهای مستقیم سعی شده آموزنده باشه اما بهنظر من فضای داستان رو مصنوعی کرده و ارتباط گرفتن باهاش سخت میشه
به نظرم کتابِ خوب کتابیه که وقتی تمومش کردیم دوست داشته باشیم یه بار دیگه هم بخونیمش.این کتاب به معنی واقعی کلمه،یه کتاب زرد بود و از صفحه اول سعی داشت مخاطب بیچاره رو با ارایه حوادث متوالی حلق آویز کنه حتی توی صفحه آخر هم دست بردار نبود.