«دوری از من و سرسری گرفتن احساسم و حرف هایی که انگار از سر وظیفه بر زبان می راند مرا سخت غمگین می کرد! تنها راه باقی مانده ماریان بود. با خودم گفتم وقتی برای درمان دندانش به مطب می آید از در صمیمیت وارد شوم تا راحت به من اعتماد کند اما او بسیار زیرک و ریزبین بود. از هر دری وارد شدم اما او لام تا کام از خورشید حرفی نزد، حتی از اینکه چند سال از دوستی اش با خورشید می گذرد هم پرسیدم ولی با چرب زبانی، بی جواب گذاشت. ماریان رفت و من حساس تر از قبل، به موضوع فکر می کردم.
بسیارعالی خانم سحرمقصودی سرفراز باشید