کاش یکی بود، یکی از همان اول ابتدای راه... کودکی، نوجوانی، جوانی... تا بدانم، بیراهه نروم، نروم به آن جایی که برسم به آخر خط، خط بی سرانجامی. سرم به سنگ زمانه بخورد و کسی نباشد دستم را بگیرد، بلندم کند. در جاده ی سنگلاخی بیفتم، بدوم، زمین بخورم و هراسان به دور و برم نگاه کنم اما... کاش یکی بود، از همان اول، یکی مثل همین، همین که آمد اما کمی دیر، دیر از کشتن... قتل... حرام کردن یک زندگی... اما نه... نه آن قدر دیر که با مرگ هم آغوش شده باشم. خدا را شکر که نفسی مانده و قدمی... ماهی ای که از آب گرفته ام، ممکن است تازه نباشد، اما زنده است و این یعنی... دوباره نقطه سرخط.