او از پنجره به بیرون خیره شده بود. زوج جوانی دست در دست یک دیگر قدم زنان از خیابان می گذشتند. آن دو محو یک دیگر ابدا کوچکترین توجهی به اطرافشان نداشتند، و غافل از جهان بیرون هم چنان گام بر میداشتند او آه جان سوزی کشید، چرا خود نیز زمانی درست به همین سان عاشق شده بود. عشق ... نیرویی که قلب را انباشته از احساس شگرف می سازد و روز را به سان تجربه ای جدید زیبا و جذاب می کند. پس آن روزهای سراسر عشق کجا رفته بودند؟ آن عشقی که زندگی اش را خاص و منحصر به فرد ساخته بود اکنون کجا قرار داشت؟ اشک چشمهایش را پاک کرد . عشق همچون گلی شکوفا می شود، اما میتواند همچون گلی نیز پژمرده شود. گل سرخ دریافته بود که عشق و خوشبختی و شادی نیز در باغ زندگی زیبا نیست. خیلی از علف های هرز دلشان می خواست خارهای تیز گل سرخ زیبا را قطع کنند. چه شگفت انگیز. ناگهان صدایی آرام به گوشش رسید. به صوی صدا برگشت... من اینجا هستم، عشق من. مدت های مددی است که انتظارت را کشیده ام. اما تو دیگر اینجا هستی و ما تا ابدم در کنار هم خواهیم ماند... و نیمه شب بود که او وارد زندگی جدیدش شد. دری به سوی آینده های زیبا باز شده بود. آینده و آغاز زندگی جدید...