مردهای مسلح و فانوس به دست، داشتند نعش پسر را با خودشان می آوردند. جسد را در شکاف صخره ای یافته بودند. در آن شکاف، کز کرده و تفنگ دوربین دار محبوبش را در بغل داشت؛ یک کارابینر۹۸ K مدل ۱۹۴۰ که برادرش آن را از تهران برایش آورده بود. تفنگ را از یک دلال خپل و کچل ارمنی خریده بود. آن مرد ارمنی ادعا می کرد که یک تک تیرانداز نازی به نام لوکا توانسته است با آن سلاح، دهها نفر از افسران روس را بکشد. شاید آن دلال دروغ می گفت اما تفنگ تفنگ کم نظیری بود. میان مردم ایلیاتی زاگرس نشین که تفنگ مهم ترین دارایی هر مردی محسوب می شد، آن تفنگ می توانست هر کسی را خوشبخت کند.
پسرک با آن تفنگ حسابی سرخوش بود. وقتی یکی از آشنایان بانفوذ شیرازی آنها به نام سرگرد امیری، برای تفریح به عمارت آمده بود، به پسر رعنا یاد داد که چگونه با دوربین تفنگ کار کند. هر روز بیرون می رفتند و سرگرد در مورد اصول بالستیک گلوله، افت تیر و تاثیر باد و دمای هوا بر دقت نشانه روی به او آموزش هایی می داد. به تدریج نشانه گیری او بهتر و بهتر شد. معمولا می توانست بیشتر شکارها را از فاصله دور مورد هدف قرار دهد. پسرک تفنگ را بسیار دوست می داشت و به نظر می رسید که حتی موقع مرگ هم می خواسته این عشق را به دیگران نشان دهد. وقتی مردهای آبادی، میان شکاف صخره پیدایش کردند، تصورشان این بود که زنده است. تفنگ را محکم بغل کرده بود و با چشمانی باز، به دوردست ها نگاه می کرد.
وقتی جسدش را به عمارت آوردند، کلفت ها طوری شیون و زاری به راه انداختند که صدای جیغشان به هرجایی از آبادی رسید و مردم را به سمت عمارت کشاند. جسد پسر را درون اتاقش، روی تخت گذاشتند و تفنگ بدون گلوله ی او را کنارش قرار دادند. به نظر می رسید که او قبل از مردن تمام گلوله هایش را شلیک کرده باشد. موهای پرپشت او از همه طرف پایین ریخته بود و دسته ای مو، پیشانی و چشم راستش را می پوشاند. دهانش نیمه باز بود، با لب هایی بزرگ و دندان هایی مرتب و سفید.
تقریبا تمام مردم دوازده آبادی ایل دره که تحت فرمان رعنا بودند، به همراه مردمی از آبادی های مجاور، در رکاب اربابانشان به مراسم خاکسپاری آمدند. بیش از هشت هزار نفر در این مراسم شرکت کردند. زن هایی که پشت سر رعنا در حرکت بودند، چنان شیون و سر و صدایی به راه انداختند که اگر کسی می خواست با شخص دیگری صحبت کند، باید کنار گوشش فریاد می زد. دویست نفر در آبادی مانده بودند تا برای آن جمعیت نهار بپزند. آنها چهل راس بز و گوسفند را سر بریدند و با هیزم های فراوان، در چهل نقطهٔ زمین مسطح کنار مسجد آتش روشن کردند. جوی آب بزرگی از آنجا می گذشت و در طول مسیرش، روستا را به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم می کرد. بعد از مدتی، دهها دیگ روی آتش ها می جوشید تا پلو و خورشت نهار آماده شود. کشور خانم مدیریت پخت و پز نهار را برعهده داشت. او با فریاد و سر و صدای زیاد، این طرف و آن طرف می رفت و دستورات لازم را گوشزد می کرد. گاهی در گوشه ای می نشست و زار زار می گریست. بعد بلند می شد و هیکل فربه اش را این سو و آن سو می کشید تا به تک تک دیگ های روی آتش سر بزند.
از آن سو در قبرستان، مراسم خاکسپاری در حال انجام بود. زن ها با حرکاتی موزون و نمادین گریه می کردند، خاک روی سر و صورت می ریختند و صدای جیغ همزمانشان لرزه بر گورستان می انداخت. عده ای از آنها با ناخن، صورت خود را می خراشیدند تا بدین طریق، میزان زیاد غم و غصهٔ خود را نشان داده و مراسم را هرچه آبرومندانه تر برگزار کنند. صدها مرد تفنگ به دست، که همگی لباس رزم پوشیده بودند، در مراسم شرکت داشتند. جبه های خود را روی دلگها به تن کرده و کلاه های نمدی بر سر داشتند. آنها با شلیک هوایی بیش از ده هزار گلوله، زمین زیر پایشان را پر از پوکه های داغ کردند. رعنا کنار تابوت راه می رفت و با دستمالی سیاه، اشک هایش را پاک می کرد. همه به رعنا چشم دوخته بودند و او چندین بار، با نفرت به کوه های شمالی خیره شد. عده ای برای دلداری دادن، کنارش می آمدند و چیزهایی می گفتند، اما او به همه بی توجهی می کرد. حتی وقتی حبیب با قیافهٔ مغموم و موی پریشان پیشش آمد و سعی کرد من من کنان چیزی بگوید، با بی تفاوتی رعنا مواجه شد و خودش را آرام کنار کشید. همه چیز برای به خاک سپاری جسد آماده شد و چشمان رعنا به گودال قبر خیره ماند. معلم با گام هایی لرزان به سویش آمد. به رسم ایام قدیم، کت و شلوار سیاه و مرتبی به تن کرده بود. هیکل بسیار لاغر و صورت زردش خبر از حال خوب او نمی داد. سالها بود که خودش را از دید مردم مخفی می کرد و از خانه بیرون نمی زد. عده ای با دیدنش متعجب شده و او را با انگشت به همدیگر نشان می دادند