آن هفته، وقتی به جلسه «محفل حرکت از نو» رسیدم، جیک آنجا نبود. همین طور که دفنه درباره ناتوانی اش در باز کردن درب شیشه ها بدون حضور مردی در آشپزخانه اش بحث می کرد و سونیل درباره مشکل تقسیم متعلقات محدود برادرش بین برادر و خواهرهای باقی مانده حرف می زد، من بی اختیار منتظر باز شدن درب قرمز رنگ و سنگین انتهای سالن بودم. به خودم گفتم که من به فکر سعادتش هستم و اینکه او باید بتواند در مکان امنی درباره نارضایتی اش از رفتار پدرش صحبت کند. به خودم گفتم به هیچ وجه چشم انتظار دیدن سم نیستم، امیدوار نیستم سم را ببینم که به موتورش تکیه داده و منتظر است.
«لوئیسا، چه چیزهای کوچیکی هستن که تو رو زمین می زنن؟»
دفنه به بازویم زد.
مارک گفت: «ما داشتیم درباره چیزهای کوچکی در زندگی روزمره بحث می کردیم که آدم رو مجبور به تفکر درباره فقدان عزیزش می کنه.»
ناتاشا گفت: «من دلم هوای وقت هایی رو کرده که با هم تنها بودیم.»
ویلیام جواب داد: «اینکه چیز کوچیکی نیست.»