سفر دلیل می خواهد. اینکه سفر من چرا آغاز شد، بیشتر شبیه آن بود که گویی قلبم یا هر عضو دیگری که ثقل احساس به آن آویخته است، دیگر دنبالم نمی آمد. دلم از دوردست ها کشیده می شد و پی رهایی بال می گستراند. مقصد نمی دانست، حال که از کیفیت بودنش گریزان بود. با شک در مسیر زیستن قدم می گذاشتم. هر روز به شیوه بودنم و زندگی آسوده نمای اطراف نامطمئن تر می شدم. نه شیوه انبوه مردمان را همسو با خود می دیدم و نه آنچه می دانستم، برای یک زندگی نو کافی بود. دیدن صورت های تراشیده و کراوات های رنگ به رنگ آدم های در قطار که هر صبح آرام اما ترسناک به محل کارشان می رفتند، صفحه ی مغزم را سیاه می کرد.