خانه قدیمی از بین رفته بود. گذشته ای که پدر در آن زندگی می کرد از بین رفته بود. چیزی از آن باقی نمانده بود و پیرمرد بد اقبال قصد کرده بود به سال هایی فرار کند که نه پیر باشد و نه بد اقبال؛ اما آن سال ها رفته بودند. یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی آن سال ها رفته اند.