سیزده ساله بود که مادرش مرد، او آخرین دارایی اش در این دنیا بود. وقتی یتیم شد سه سالی می شد که مدرسه را رها کرده بود. زیرا باید دنبال کاری روز مزد به این سو و آن سو می رفت. تنها قوم و خویشش یکی از پسرعموهای مادرش بود به اسم ( امتریو روییس اردیا ). امتریو شهردار بود و خانه ای چند طبقه مشرف به میدان روستا داشت، میدانی گرد و سرخ فام زیر آفتاب ماه آگوست. امتریو دویست راس دام داشت که در دامنه های کوهستان ساگرادو می چریدند و دختری جوان در مرز بیست سالگی، سبزه، قوی هیکل، خنده رو و اندکی شیرین عقل. زنش بددهن و پرخاشگر و مثل سپیدار محکم و لاغر بود، امتریو با شوهر دختر عمویش رابطه ی خوبی نداشت و برای این که کاری کرده باشد به بیوه ی او کمک کرد بتواند کاری پیدا کند که کمک خرجشان باشد. بعد، بچه ی یتیمش را که نه ماترکی برایش مانده بود و نه حرفه ای می دانست، پیش خودش آورد. اما نه او و نه سایر اعضای خانواده اش با او خوش رفتاری نمی کردند و...