از داستان زن جوحی و قاضی در مثنوی مولانا: جوحی هر سالی ز درویشی به فن - رو بزن کردی کای دلخواه زن چون سلاحت هست رو صیدی بگیر - تا بدوشانیم از صید تو شیر قوس ابرو تیر غمزه دام کید - بهر چه دادت خدا از بهر صید رو پی مرغی شگرفی دام نه - دانه بنما لیک در خوردش مده کام بنما و کن او را تلخ کام - کی خورد دانه چو شد در حبس دام شد زن او نزد قاضی در گله - که مرا افغان ز شوی ده دله قصه کوته کن که قاضی شد شکار - از مقال و از جمال آن نگار گفت اندر محکمه ست این غلغله - من نتوانم فهم کردن این گله