وقتی آن دو به چمدان قهوه ای رنگ رسیدند، پیکر صاحبش را که در روی ماسه ها افتاده بود، پیدا کردند. چمدان برای همان مردی بود که ردای قهوه ای رنگ راهب ها را به تن داشت و جای زخمی که خون زیادی از آن می رفت، در پشتش به چشم می خورد. اولریش با نگرانی پرسید: «به نظرت هنوز زنده است؟» هانس که کنار مرد زانوزده بود، آهسته او را برگرداند و گوشش را روی سینه اش گذاشت و به دقت گوش کرد. بعد گفت: «مطمئن نیستم؛ اما فکر می کنم هنوز نفس می کشد.» اولریش کمی فکر کرد و گفت: «شاید پایش شر خورده و مجروح شده است.»