از هم می پرسیدند: چرا تو را آوردند. همه گفته بودند. نوبت به من رسیده بود که تعریف کنم. در یک چیز مشترک بودیم که بی گناهیم و بی خود ما را این جا آورده اند. وقتی او را دیدم جا خوردم. شده بود یک مشت پوست و استخوان. اهل هیچ فرقه ای نبود. به سلامت خودش خیلی اهمیت می داد. آب را فوت می زد و می خورد. اول نشناختمش. نگاهش می گفت: مرا نمی شناسی؟ من ابراهیم هستم. نگفتم چرا این طوری شده ای. سرطان او را تکیده کرده بود. پیش من آمده بود که دردش را دوا کنم. گول زبان مرا خورده بود. آخر آدم وقتی نشئه می شود طوری وانمود می کند که خیلی کارها از دستش برمی آید. من هم از همان تیره بودم. در حرف میرپنج بودم، در عمل خانه برپا. برای زندگی سگیم وامانده بودم. گور بابای درآورده اش؛
کتاب حضور دلپذیر