حسرت همیشگی
حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
ومن چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها/
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها /
با گل زم سر راه تو آذین بستیم/
داغهای دل ما ، جای چراغانیها/
حالیا دست کریم تو برای دل ما/
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها/
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی/
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها/
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید/
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها/
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس/
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها/
چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار/
طرح لبخند تو پایان پریشانیها