اما چند وقتی یک فکر مثل خوره افتاده بود تو مغزش و شب و روز راحتش نمی گذاشت. یک روز صبح بعد از اینکه آگهی ترحیم یک مادر را خوانده بود به این فکر افتاد که روزی که خودش بمیرد چه کسی برایش آگهی ترحیم می دهد؟ و اصلا کسی پیدا می شود آگهی ترحیم او را بخواند؟ او که هیچوقت بچه دار نشده بود و شوهرش هم سال ها پیش تو تصادف مرده بود. کس و کار نزدیکی نداشت که به خودشون زحمت بدهند و برایش آگهی ترحیم سفارش بدهند. آنوقت حاجیه خانم وجیهه سلطانی که خودش آگهی خوان حرفه ای همه جور آدمی بود باید بی آگهی می رفت زیر خروارها خاک. فکر کرده بود مگر بدبختی ای بزرگتر از این هم می توانست وجود داشته باشد؟ درست همان وقت بود که غم دنیا از توی چشم هایش فرو رفت توی مغز و قلبش. آنقدر ناامید شده بود که تا دو روز حتی نرفت روزنامه بخرد و خودش را توی خانه حبس کرد.