سرم را بین دستانم می گیرم و بهشان پناه می برد. به موهایم چنگ می اندازد. قلبم به شدت و سرعت می زند؛ انکار می خواهد از جای خودش کنده شود. گرمای دستش را حس می کنم. دستم را گرفته است. سرم را بلند می کنم و به همان چشمانی که عاشقشان بودم، چشم می دوزم. چیزی عوض نشده است؛ هنوز هم دوستش دارم... ولی...