سرم را بین دستانم می گیرم و بهشان پناه می برد. به موهایم چنگ می اندازد. قلبم به شدت و سرعت می زند؛ انکار می خواهد از جای خودش کنده شود. گرمای دستش را حس می کنم. دستم را گرفته است. سرم را بلند می کنم و به همان چشمانی که عاشقشان بودم، چشم می دوزم. چیزی عوض نشده است؛ هنوز هم دوستش دارم... ولی...
موفق باشید
سال 97 کلیت اصلی رمان وجدان توی ذهنم شکل گرفت کم کم توی موبایل شروع به نوشتن کردم اما بعدها دیدم راه زیادی برای وصل کردن اول و آخر داستان به هم دارم و به طور جدیتری داستان رو ادامه دادم در نهایت وجدان به مرحله چاپ رسید و بهار 1400 ازطریق نشر شانی-پایتخت منتشر شد. هنوز ابتدای راهم و اینکه چقدر توی این کار موفق بودم رو دیگران باید نظر بدن و واقعا خوشحال میشم هر انتقاد و پیشنهادی داشتید رو باهام در میون بذارین. "سجاد مولوی"
کتاب جالبیه