ما آدم ها زاییده می شویم. زجر می کشیم و می میریم. اما این جمله مال خودم نیست. مال یک ایرانی بزرگوار و زجرکشیده ای است که من در این سفر کوتاه به لندن او را می بینم و بطن قلب خراب و دریچه ی میترالم را خونین تر می کند. اوایل اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ دو سه ماه بعد از انقلاب است که با شکسته شدن اعتصاب ها و فرمان باز شدن دانشگاه ها توسط امام به من ماموریتی یک هفته ای می دهند که به انگلستان بروم. این ماموریت را دکتر امام زاده ی خوب رئیس جدید دانشکده ی نفت آبادان به من محول کرده. قرار می شود که من برای سفارش و خرید یک لابراتوار زبان جدید توسط کالای شرکت ملی نفت ایران در آبادان و تهران از لندن دست به کار شوم تا ترتیب صدور این داستگاه را برای بخش زبان و علوم بدهم. اواسط ادریبهشت یا اوایل ماه می ۱۹۸۰ است. که چون کاغذ و تلکس بازی های لازم از طریق دفتر دکتر امام زاده به کالای شرکت در تهران و لندن و تهیه ی بلیط هواپیمای رفت و برگشت و رزرو محل اقامت در لندن داده شده است آماده می شوم. ولی چون سفارت انگلیس در تهران هنوز تخته است من با ترتیب تلکس های بین المللی مجبور شدم اول به پاریس بروم و از سفارت انگلستان در پاریس ویزای ورود به لندن بگیرم. که این هم بد نیست. بانام این که کالای شرکت ملی نفت ایران در تهران به کاردار سفارت فرانسه در تهران نوشته و درخواست کمک و همکاری برای ویزای بیزنس جهت مأموریت یک استادیار دانشکده نفت آبادان به لندن برای خرید وسایل آزمایشگاهی دیگر به نظر نمی آید مشکلی وجود داشته باشد. به ویژه با گذرنامه ای که دارم و هنوز دو سال وقت دارم. در فرودگاه تهران راه باز است و بلیت پروازم هم برای آبادان، تهران، پاریس تنظیم شده است با بازگشت اپن. جمعه ۱۶ اردیبهشت مطابق به ۶ ماه می با پرواز شرکتی به تهران می روم و البته شب را پیش خواهرم فرنگیس و دختر جوان و قشنگ و بیوه اش می گذرانم که همیشه تنها و بهترین عزیزانم در تهران بودند... .