بهاره قرص ها و کپسول ها و شیشه های شربت را از پشت آینه شمعدان برداشت، ریخت تو کیسه پلاستیکی. گوش تیز کرد. صدایی شنید. صدای ماشین بود. تو کوچه پیچید، ایستاد
امیر، آمدند. بدو برو در را باز کن
صدای مادر از تو اتاق پشتی آمد
نه، نه، نرو. صبرکن
امیر گفت
حالا چه کار کنم؟ بروم یا نه؟
روی شیشه در اتاق روزنامه خیس کشید. مادر دستپاچه بود و حرص میخورد. از اتاق پشتی بیرون آمد. پارچه ای توری دستش بود
صبرکن، خودشان در میزنند. خدا کند زود نیایند. از باباتان که هنوز خبری نیست. کی بوده تلفن زدم به کارخانه شان که هر کاری دارد زمین بگذارد و بیاید.
جلوی پسر خاله و عروس بشقاب تخمه بود و توی شیرینی خوری شیرینی های تری که خودشان آورده بودند.بهاره سر خود شیرینی ها را گذاشته بود تو شیرینی خوری و آورده بود: - می خواستیم شیرینی بخریم. فکر کردیم این دور و برها شیرینی خوب نیست که قابل عروس خانم باشد. بابام دیر آمد وگرنه می رفت از خیابان های بالا شیرینی می خرید. دیدید چه قنادی هایی آن بالاهاهست! -ماشاالله چه سروزبانی داری، چه تعارف هایی بلدی! ما با این سن و سال از این چیزها بلد نیستیم. -استادش مامانش است. مامان کو؟ -تو حیاط با همسایه ها حرف می زند و کارهایی هم می کند. پسرخاله بلند شد: -خاله جان به زحمت افتاد. خاله جان، خاله جان! تو را خدا نمی خواهد زحمت بکشی. یک چیز مختصر و ساده می خوریم. ما که غریبه نیستیم.