شرم این است که مرا هر روز با تکه ای نان خشک جو و دانه ای پیاز به مکتب می فرستید که در آن جا بازرگان زاده ای حلوای چرب و شیرین می خورد
پدر گفت: داشتیم که به تو ندادیم؟ گفته اند ننگی از دست تنگی است
اگر نداشتید چرا مرا به دنیا آوردید؟
چنین پرنده ای دیده ای؟
پرنده فروش به دخترک یک چشم نگاه میکرد. دلش به حال او می سوخت: چشمت چه شده؟
نمی دانم
چرا آن را بسته ای؟
بادام می رفت، بی هیچ پاسخی. زیرلب می گفت: چه مردمانی، سوال را با سوال جواب می دهند