کتاب آب انبار

Cistern
کد کتاب : 7000
شابک : 9789641650249
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 153
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 11
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب آب انبار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

کتاب "آب انبار" به قلم "هوشنگ مرادی کرمانی"، داستانی است پر از شخصیت و ماجرای عبرت آموز که خواننده می تواند از هر کدام آن ها نکته ی به خصوصی را بیاموزد. در "آب انبار" شیخی را داریم که تلاش می کند به شاگردان خود حداقل یک درس ارزشمند و قابل تامل بدهد و در سوی دیگر، حاکمی را داریم که کم شدن آب در "آب انبار" نگرانی اصلی اوست. درس های شیخ هرکدام درسی برای یک زندگی اند و او حتی در سکوت و گوش دادن به آواز پرنده ها نیز، چیزی برای آموختن به شاگردان خود دارد.
با وجود اینکه نثر کتاب "آب انبار" به قلم "هوشنگ مرادی کرمانی"، نثری نزدیک به قدیم است، اما استعداد ذاتی نویسنده در قصه گویی، داستانی روان و ساده را پیش روی خواننده گذاشته که او را کاملا درگیر خود می کند و کهن وار بودن متن، به هیچ عنوان پیچیدگی و سردرگمی نمی آفریند. "هوشنگ مرادی کرمانی" در "آب انبار" دسته ای از مسائل اخلاقی را مورد توجه قرار داده که امروزه کمرنگ شده اند و کمتر در داستان ها، علی الخصوص داستان های مربوط به کودک و نوجوان به آن ها پرداخته می شود. حکایت های کتاب علاوه بر اینکه قابل درک و ملموس اند، بسیار لذت بخش و دلنشین هم هستند و پند ها به نحوی بیان شده که جنبه ی نصیحت های خشک و خسته کننده نداشته باشد؛ در عوض این پندها، ذهن خواننده ی نوجوان کتاب "آب انبار" را به خود مشغول می کنند و قضاوت های اخلاقی وی در زمینه های مطرح شده در کتاب را، از ذهن او استخراج می کنند.

کتاب آب انبار

هوشنگ مرادی کرمانی
هوشنگ مرادی کرمانی (زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان) نویسنده معاصر ایرانی است. شهرت او به خاطر کتاب هایی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته است.
قسمت هایی از کتاب آب انبار (لذت متن)
شرم این است که مرا هر روز با تکه ای نان خشک جو و دانه ای پیاز به مکتب می فرستید که در آن جا بازرگان زاده ای حلوای چرب و شیرین می خورد پدر گفت: داشتیم که به تو ندادیم؟ گفته اند ننگی از دست تنگی است اگر نداشتید چرا مرا به دنیا آوردید؟

چنین پرنده ای دیده ای؟ پرنده فروش به دخترک یک چشم نگاه میکرد. دلش به حال او می سوخت: چشمت چه شده؟ نمی دانم چرا آن را بسته ای؟ بادام می رفت، بی هیچ پاسخی. زیرلب می گفت: چه مردمانی، سوال را با سوال جواب می دهند