رویا فنجان چای را دوانگشتی برداشت. «نفهمیدی کی بود؟» لیلا ریزه های دستمال کاغذی را روی میز گذاشت. «چرا تو هم می شناسیش.» بالا تنه ی رویا پرید جلو. «کی؟» آرنجش خورد به فنجان چای و فنجان افتاد روی شیشه ی لاک و لاک دمر شد. چای و لاک ناخن ریخت روی لباس خانه اش. داد زد «واااای!»
اولین کارش کندن کفش هایش بود. کف پاهاش زق زق می کرد. از هشت صبح تا الان که دو و نیم بعد از ظهر بود، به چهار ا بنگاه معاملات ملکی سر زده بود و شش تا آپارتمان دیده بود. خواست خم شود کفش ها را بگذارد توی جاکفشی دم در ولی نا نداشت. فکر کرد «ول کن، فوقش وقتی آمد غر می زنه چرا کفش هاتو انداختی تو راهرو.
انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.