تا پل تجریش را با تاکسی رفتند. کنارش نشسته بود، چشم بسته، و حالا در فضای بسته ی تاکسی عطر کلایم اما تلخش را می شنید. به بازار تجریش هم سری زدند. مینا آینه ای دردار خرید، گفت: «آدم وقتی هر دو لنگه اش را می بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می ماند.»
آنجا رو به روی او نشسته بودم با همان لباسی که معمولا سر کار می پوشم. روپوش البته تنم نبود و او داشت نمی دانم هی از پرولتاریای جهان حرف می زد. اما سر بلند نمی کرد تا ببیند این الگویی که می خواستند علم کنند، چه شکلی است. من میان این ها و آن بازجوها که با وقاحتشان می خواستند مرا وادار کنند تا همه چیز را جزء به جزء تعریف کنم، فرقی نمی بینم. من در هر دو حالت شیء بودم. یک جا شیئی برای شکستن، اصلا برای دستمالی، و اینجا شیئی تزئینی.
مرد دیگر، آدم ها می میرند، سکته می کنند یا زیر ماشین می روند، گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخره ای پرتشان می کند پایین. این ها، البته مهم است، ولی مهمتر همان نبودن آن هاست، این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان می ماند، روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه اش می گیرد، بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند.