این مرگ چیست که حضورش آدم را به مرور زندگی اش وا می دارد؟ انگار زندگی در پیش چشم هایش رژه می رود و آدم از خودش می پرسد: من در این زندگی چه کرده ام؟ نمی پرسد چه خواهم کرد؟ چرا که نمی داند کی نوبت او می رسد.
باید همت داشت و ترس و حسد را از خود دور کرد و از نو شد سلیم عاشق. سلیم با طمأنینه! بایستی همه چیز را به صورت فضیلت درآورد! از ترس، شهامت و از حسد، بزرگواری آفرید! طفلک هستی، آن شب که قصه ی بابک خرم دین را می گفت، نظیر همین حرف ها را زده بود. همین گونه حرف و سخن ها، هنرمندی ها و لیاقت ها بود که مرا دلباخته اش کرده بود؛ وگرنه آدم عاقل زن عاشق نمی گیرد. دختر پا به سن گذاشته نمی گیرد، تا قدسی بگوید: دختر ترشیده.
آن گاه که خداوند به شیطان، ملک مقربش، فرمان داد که آدم را سجده کند، شیطان نافرمانی کرد و گفت: «جز تو کسی را سجده نخواهم کرد»، و خداوند شیطان را از بارگاهش راند. شیطان گفت: «وقتی مرا می رانی یا آزار می دهی، آیا به من نگاه خواهی کرد؟» و خداوند گفت: «آری.» سلیم، شیطان را از بارگاهش رانده بود اما می دانست و خوب هم می دانست که بارها و بارها به او نگاه خواهد کرد.