من نیامده ام که از وادی نبودن به بود برگردم. تو که می دانی من نام یک پرنده هستم. و پرنده نابود نمی شود، بسمل می شود.
اسیر را نباید کشت... جنگ است می دانم. آن ها از ما می کشند و ما از آن ها... اما اسیر وقتی گرفتار می شود تمام آنچه ظاهر او را ساخته، ناگهان زایل می شود... ناگهان تو با یک آدم عادی طرف می شوی که مثل خود توست پیش از آن که اسلحه گرفته باشی. با چنین آدمی که تو را یاد خودت می اندازد چطور می توانی بجنگی؟
«مرگ، هیچ به مرگ فکر کرده ای ستوان؟» «اگر می دانستم برای چه متولد شده ام، فرصت می کردم لابد درباره ی مرگ هم عمیقا فکر کنم.»