واقعا کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده... گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد... و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف می بارد دلم همچین می گیرد که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار. دکتر بیمه گفت: «هر وقت دلت گرفت بزن برو بیرون.» گفت: «هر وقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درددل کنی، بلند بلند با خودت حرف بزن.» یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش. گفت: «برو توی صحرا و داد بزن، و به هر که دلت خواست فحش بده...» چه برفی می آید، اول توی هم می لولید و پخش می شد، حالا ریزریز می بارد؛ و این طور که می بارد، معلوم است که به این زودی ها ول نمی کند، از اول چله بزرگ همین طور باریده...
راست می گفتی چشم هایم عین دریای دم غروب است. و من به این فکر می کردم به عمرم هیچ زنی دست روی سرم نگذاشته و هیچ کس هم بهم نگفته چشم هایم مثل چیست.
تو چرا باید بسوزی و بسازی؟ مگر عمر را چند بار به آدمیزاد می دهند؟