سایه ای دنبالش بود. همان سایه ی همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می آمد، یا این که شب و سایه روشن کوچه ها او را گنده، گنده تر می نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می رسید. یوسف حس می کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتما پیراهنش، آن جا که روی شیب شکمش را می پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم.
هیچکس نبود، و یوسف حس می کرد موهای پس گردنش از بخار نفس غریبه ای خیس عرق شده است. چندشش می شد. حس می کرد نگاه هیزی مثل مته داغ، پس کله اش را دارد سوراخ می کند. حس می کرد گوش هایش دارند الو می گیرند. شرم کرد. بیزار بود. نفرت داشت. از خودش بدش می آمد. مثل اینکه کار خلافی انجام داده. لب خود را می گزید.
این جور آدم ها مثل مورچه اند. آرام و پر حوصله و خسته نشدنی. جوری هستند که آدم فکر می کند خیال مردن ندارند.