ای خدا این دنیای تو چه قدر پر است از دختر کوچولوهای ترسیده ی بیکس و جوجه هایی که زیر دست و پای بزرگ ترها له می شوند.
من عشق را مثل تو رمانتیک ندیده ام. من عشق را به بند ناف آویزان دیده ام. حتی عشق را بخیه زده ام. عشق را دیده ام در حال خون ریزی که هر چه ارگتین بزنی خون بند نیاد. عشق را دیده ام در ترس، ترس از پدر و مادر، ترس از زن و بچه، ترس از آبستنی. عشق را دیده ام در سقط جنین. عشق را دیده ام در چاقو که به سفیده ران خورده. آن هم برای یک لنگه ابروی همدم دندان طلا.
دختر به خواندن ادامه داد و سیاه احساس کرد که به زور می خواند. شاید هم حالش باز به هم خورده بود. سیاه مشغول خوردن شد. دختر آوازش را ناتمام گذاشت. مثل کسی که تازه به صرافت افتاده باشد از جوجی خان پرسید: «نکنه پدر و مادرتون رو بیدار کنم؟» دختر باز خندید. چشم هایش را خمار کرد، به جوجی خان دوخت. یک تکه از ران مرغ با چنگال جدا کرد، به طرف جوجی خان خم شد. جوجی خان دهان باز نکرد، چنگال را با دست گرفت و گفت متشکرم. دختر در بشقاب خودش کند و کاو کرد. جناق مرغ را جست. به طرف جوجی خان گرفت و گفت: «جناق بشکنیم؟» «سرچی؟» «سر بوسه.»