کتاب شهری چون بهشت

Shahri Chon Behesht
کد کتاب : 1503
شابک : ‭978-964-487-047-6
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 213
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 1961
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

در فهرست برترین آثار داستانی ایران

معرفی کتاب شهری چون بهشت اثر سیمین دانشور

کتاب شهری چون بهشت، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی سیمین دانشور است. این کتاب، دربردارنده ی ده داستان کوتاه است و از اولین آثار سیمین دانشور به شمار می آید. در داستان های کتاب شهری چون بهشت، با شخصیت ها و اتفاقات جذابی رو به رو می شویم: خانواده ای آمریکایی که در ایران سکونت دارند، علاقه ی خاصی به حاجی فیروز پیدا می کنند و تصمیم می گیرند هر طور شده برای او کاری انجام دهند؛ زنی بیسواد که در همه ی فراز و نشیب های زندگی در کنار شوهرش بوده، درمی یابد همسرش که اکنون به یک پزشک تبدیل شده، سودای زنی جوان را در سر دارد؛ دختری جوان که در مدرسه ی هنر تحصیل می کند، به خاطر علاقه ی یکی از همکلاسی هایش به خود، با مشکلاتی مواجه می شود. سیمین دانشور، احساسات شخصیت ها و روابط آن ها با یکدیگر را به شکلی هنرمندانه و با مهارتی مثال زدنی به تصویر می کشد و قصه هایی به یاد ماندنی را می آفریند.

کتاب شهری چون بهشت

سیمین دانشور
سیمین دانشور (زاده ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ در شیراز- ۱۸ اسفند سال ۱۳۹۰ خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکد...
قسمت هایی از کتاب شهری چون بهشت (لذت متن)
ای خدا این دنیای تو چه قدر پر است از دختر کوچولوهای ترسیده ی بیکس و جوجه هایی که زیر دست و پای بزرگ ترها له می شوند.

من عشق را مثل تو رمانتیک ندیده ام. من عشق را به بند ناف آویزان دیده ام. حتی عشق را بخیه زده ام. عشق را دیده ام در حال خون ریزی که هر چه ارگتین بزنی خون بند نیاد. عشق را دیده ام در ترس، ترس از پدر و مادر، ترس از زن و بچه، ترس از آبستنی. عشق را دیده ام در سقط جنین. عشق را دیده ام در چاقو که به سفیده ران خورده. آن هم برای یک لنگه ابروی همدم دندان طلا.

دختر به خواندن ادامه داد و سیاه احساس کرد که به زور می خواند. شاید هم حالش باز به هم خورده بود. سیاه مشغول خوردن شد. دختر آوازش را ناتمام گذاشت. مثل کسی که تازه به صرافت افتاده باشد از جوجی خان پرسید: «نکنه پدر و مادرتون رو بیدار کنم؟» دختر باز خندید. چشم هایش را خمار کرد، به جوجی خان دوخت. یک تکه از ران مرغ با چنگال جدا کرد، به طرف جوجی خان خم شد. جوجی خان دهان باز نکرد، چنگال را با دست گرفت و گفت متشکرم. دختر در بشقاب خودش کند و کاو کرد. جناق مرغ را جست. به طرف جوجی خان گرفت و گفت: «جناق بشکنیم؟» «سرچی؟» «سر بوسه.»