کتاب مثل همه عصرها

Mesle Hame-ye Asr-ha
کد کتاب : 1725
شابک : 978-964-305-219-5
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 94
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1991
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 12
زودترین زمان ارسال : ---

در فهرست برترین آثار داستانی ایران

معرفی کتاب مثل همه عصرها اثر زویا پیرزاد

کتاب مثل همه عصرها، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی زویا پیرزاد است که اولین بار در سال 1991 منتشر شد. این کتاب، نخستین مجموعه داستانی است که از زویا پیرزاد به چاپ رسیده و داستان هایی روان و موجز را در خود جای داده که می توان با صرف زمانی اندک، آن ها را مطالعه کرد؛ داستان هایی که همگی در یک موضوع مشترک هستند: تجربه ی زندگی به عنوان یک زن. شخصیت های آشنا و قابل همذات پنداری این داستان ها، افرادی هستند که در روزمرگی های خود غرق شده اند و حتی به دردها و رنج های بزرگ زندگیشان نیز به نوعی عادت کرده اند. زویا پیرزاد در کتاب مثل همه عصرها، با نثر ساده اما تأثیرگذار خود، مخاطبین را به بطن ذهن و ضمیر شخصیت هایش می برد و تصویری جذاب و به یاد ماندنی را زندگی کاراکترهایی بسیار ملموس و زنده ارائه می کند.

کتاب مثل همه عصرها

زویا پیرزاد
زویا پیرزاد (ارمنی: Զոյա Փիրզադ; زاده ۱۳۳۱ در آبادان) نویسنده معاصر ایرانی ارمنی تبار است. او در سال ۱۳۸۰ با رمان چراغ ها را من خاموش می کنم جوایز مهمی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال ۲۰۰۹ شد. وی از معدود نویسندگان ایرانی است که تمام آثارش به فرانسوی ترج...
قسمت هایی از کتاب مثل همه عصرها (لذت متن)
آدم ها با دلایل خاص خودشان به زندگی ما وارد می شوند! و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما می روند! نه از آمدن ها زیاد خوشحال باش، نه از رفتن ها زیاد غمگین. تا هستند دوستشان داشته باش، به هر دلیلی که آمده اند، به هر دلیلی که هستند. بودنشان را دوست داشته باش. بی هیچ دلیلی. شادمانی های بی سبب، همین دوست داشتن های بی چون و چراست!

من و درخت چنار رو به روی پنجره باهم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتن ها سر در نمی آورد. همیشه از یکدیگر می پرسیدیم «آدم ها چرا می روند؟ دنبال چی می روند؟ کجا می روند؟» درخت چنار می گفت «اگه تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. از زمین می شود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت.» و من می گفتم «اگر درگاهی پنجره ای باشد و دوستی چون چنار، دیگر نباید به فکر رفتن بود.» درخت چنار از این که او را دوست می خواندم خوشحال می شد و با وزش اولین نسیم، شاخه هایش را برایم پس و پیش می کرد.

همیشه نه، ولی گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد، بعضی وقت ها هست که کسی را با تمام وجود می خواهی ولی نباید کنارش باشی!