سال ها منتظرت موندم. همیشه از پنجره پایین رو نگاه می کردم تا تو بیایی. تلفن ها رو به امید شنیدن صدای تو جواب می دادم. وقتی صدای زنگ در می اومد به هوای دیدن تو در رو باز می کردم. من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم خوش بخت بشم و فکر می کردم با تو خوش بخت می شم اما دوست داشتن با خوش بختی فرق می کنه. یونس تو اگه خداوند رو از بین ما کنار بذاری هردو ما رو کنار گذاشته ای. من یا باید خداوند رو به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم. من راه دوم رو انتخاب می کنم، یونس.
هستی لایه لایه است. تودرتو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب. من فکر می کنم هرکس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع می شه که انسان نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده. اگر در موقعیت دوم هم انسان نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر می شه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزارتا انتخاب خوب برمی گزینیم وضع این قدر آشفته و تاریک می شه که انسان حتی نمی تونه یک قدم هم جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا می کنه.
خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هر چند انجام اون به همون اندازه آسون نیست. با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده می شه. چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص می ده مثل آجرهایی هستند که درنهایت ساختمان بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند. تنها نکته ی مهم اینه که تا رج های پایینی درست کار گذاشته نشه امکان گذاشتن رج های بالایی نیست. منظورم اینه که هرکس در هر موقعیت می دونه کاری که انجام می ده خوبه یا نه.