«هر دو باری که شوهران مادر شب کنارش فوت کردند، برای این که اهالی عمارت بدخواب نشوند، او تا صبح کنار شوهران متوفایش خوابیده و به هیچ کس خبر نداده بود. صبح هم اجازه داد تا همهٔ زن ها و اولادان خان در کمال آرامش دور سفرهٔ بزرگ بنشینند و صبحانه بخورند و بعد از صرف صبحانه همهٔ اهل عمارت از جمله کلفت ها و نوکرها و خویشان نزدیک خان را از اشکوب های دیگر عمارت احضار کرد تا در ایوان جمع شوند، و وقتی همه جمع شدند در کمال خونسردی، همان طور که روی صندلی نشسته بود، رو به آن ها اعلام کرد: دیشب خان عمرشان را دادند به شما. و وقتی همهٔ کلفت ها و نوکرها و همسران دیگر خان آن طور وحشیانه شیون زدند، بر سرشان فریاد کشید: «این چطور گریه کردن است، شیهه نکشید، مثل آدم گریه کنید!»
همچنان که با جمجمه در شکستگی خشت سوخته ای فرو می رفتیم که لحد ما در زمین بود و انگار چشمانمان می خواستند سفیر تنمان باشند و عبور کنند از سنگ و خاک و گدازه و آتش ملتهب، سلسله ای از اجزای وقایع فراموش شده سر راه پیدایشان می شد، مثلا صدای ضجه التجایی یا تصویری از شعله ای یا بویی حاکی از آتش خرمنی که تا ابدالآباد می سوخت، عضلات بدن های خیس از خون و عرق و گناه فرمان ها و شلیک توپ ها و ریزش عمارت ها و تلنبار ویرانی در منظر عمق تاریک دهلیزی در آن سوی روزنی…