نمی خواهم برگردم اهواز. آدم که راه رفته را برنمی گردد. همان سه چهار روزی که آن جا بودم فهمیدم نمی توانم بمانم. اهواز گرم است. هرم گرما از زمین بلند می شود و روی سینه ی آدم هوار می شود. چه قدر عصر بروی جاده ی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک می دهد مجله بخوانی؟ چه قدر عصرها بروی بازار کیان با زن های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچک تر از کودکی ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می شدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکه ی نخل ها. فلکه ی نخل ها وصل شده بود به سیدخلف. حیاط های کوچک و سنگرهای اندازه ی قوطی کبریت، وقتی خیره می شدم به شان، تصویرهای کودکی ام را به هم می ریخت و خاطره هایم را گم می کرد. شب ها آن جا قرار نمی گرفتم. دلم خانه ی خودم را می خواست.
فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالوده مان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جای مان بلند شویم. نمی توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده ایم. اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز می تواند برای شکستن مان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام می کند. مثل لکه ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه.
این موقعیت های نفرت انگیز زندگی من کی قرار است تمام شوند؟ تصمیم های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی هایی که انتهای هرکدام شان یک شهر سوخته است. راه محکوم به شکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه ی وسوسه ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.
درود. وقت بخیر. کتابی ساده و در عین حال واقع بینی بود نسبت به مسائل مختلف زندگی، نمیتونم بگم شاهکار ولی خوب بود.
این کتاب روایت چندتا دوست و زندگیهاشونه. از جنس الان و با دغدغههای ما. شبیه فیلم بود برای من کاملاً. ینی تیکه تیکهش عین بخشهای مختلف یه فیلم میومد جلوی چشمم. انگار هر کدوم این سه تا دختر یعنی لیلا، شبانه، روجا بخشهایی از ذهن من بودند که در قالب شخصیت دراومده بودند. خیلی روونه و جایزه هم زیاد گرفته. شبیه اینه که یه برش از زندگی این آدما رو نگاه کنی و همین. با پایان باز.
کتاب روایتگر زندگی سه دختر به اسم لیلا، شبانه و روجاست. اساس قصه درباره مهاجرته، چیزی که حتی یه بار از ذهن هر جوون ایرانیای گذشته. رنگ داستان مثل جلدش خاکستریه، غمگینه. خانم مرعشی سراغ قهرمانها و داستانهای دور از واقعیت نرفته، کتاب زاییده زندگی واقعیه؛ که همین واقعی بودنش بهترین ویژگی داستانه. قصه زندگی سه زنی که شاید بارها حالشون رو تجربه کرده باشیم؛ غم لیلا، استیصال شبانه و تلاش کردنها و نرسیدنهای روجا رو. نویسنده تو این کتاب زیاد به جزئیات پرداخته و این برای بعضی مخاطبها جذاب و برای بعضی زیادهگوییه. پایان کتاب هم تقریبا بازه. برای خوندنش با توجه به سلیقه خودتون این نکات رو در نظر بگیرید. در کل کتاب خوبی بود، فقط خوب! نه بیشتر. یک کتاب متوسط که به عنوان اولین کتاب نویسنده خوب بود. چون کتابیه که خیلی معروف شد و جایزه گرفت و فلان و بهمان؛ همین متوسط بودنه انتظاراتم رو برآورده نکرد. انگار که انتظار چای دبش لب سوز داشته باشی بعد یه چای کیسهای بندازن تو آب نهچندانداغ بیارن برات. نه که چای کیسه ایه بد باشه، اونموقع راضیت نمیکنه :) نمره منفی: تغییر حال یهویی لیلا از دختر غمگین افسرده به دختری که مهمونی میده و یهو شاد میشه و فلان به نظرم خیلی یهویی و بیمنطق بود. کتاب پر بود از اسم فیلمها و کتابها و شخصیتهاشون؛ برای منی که ندیده و نخونده بودمشون جز گیج کنندگی و اعصاب خردی چیزی نداشت. ارزش یه بار خوندن رو داشت.
حسم به این کتاب این بود که انگار کسی داره ادای کتاب سال بلوا یا سمفونی مردگان رو با همون لحن در میاره اما متاسفانه یک تقلید بسیار ضعیف بدون موضوع مشخص و در نهایت با نمره مردود
دوستان واقعا این کتاب شاهکاره البته به نظر دختر خانومای چهارده ساله. سرشار از خزعبلات پیش پا افتاده بعد خوندن چند صفحه از کتاب میفهمین چه اشتباهی کردین
سلام. بی صبرانه منتظر کتابهای بعدیشون هستم.
کتاب به ما یاداوری میکند که مشکلات زندگی مان تا چه اندازه میتوانند عمیق و دردناک باشند،اگر نظر مرا بخواهد بگونه ای برای من جالب بود که گویا هرکدام از شخصیتهای کتاب به نحوی نماد یکی از بیماریهای روانی اند مثلا لیلا در جایی از متن میگوید که اگر در اولین خیابان جای پارکی پیدا نکند روزش قطعا روز بدی خواهد بود گویا که دوچار مجیک تینکینگ است و یا شخصیتهای دیگر به ترتیب از پی تی اس دی و اور تینکینگ رنج میبرند. متن کتاب زندگی ما انسانها را بازگو میکند انسان هایی عادی با مشکلات عادی گرچه همین مشکلات عادی اند که مارا در خود غرق میکنند.
داستان خیلی جذاب و کشش داری بود، ولی آخرش نفمیدم چی شد؟ مثل بعضی از فیلمهای سینمایی عصر حاضر با "پایان باز" تمام شد.
اکنون داستان خیلی جذاب و کشش داری بود، ولی آخرش نفمیدم چی شد؟ مثل بعضی از فیلمهای سینمایی عصر حاضر با "پایان باز" تمام شد
داستان خیلی جذاب و کشش داری بود، ولی آخرش نفمیدم چی شد؟ مثل بازی از فیلمهای سینمایی عصر حاضر با "پایان باز" تمام شد.
دوستانی ک میگن این یک داستان معمولیه شاید لازم باشه دوباره بخونن این کتابو.داستانی بشدت عمیق داره.من بسیار آموختم و لذت بردم.
واقعا معمولی بود!
لیاقت جایزه جلال رو داشت. به نظرم نیسم مرعشی خیلی پر استعداد و موردعلاقه
وقتی کتاب تمام میشود چیزی جز حس ناامیدی و تلخی دهان برای خواننده باقی نمیگذارد.
خیلی سال پیش خوندمش درست یادم نیست اما معمولی بود
عالی یک شعر یک غزل از زندگی این نسل
داستانی ضعیف ، بی روح ، کسل کننده😩
بسیار لذت بردم; مدتها بود رمان نمیخوندم ولی اسم این کتاب خیلی جذبم کرد و غرق داستان شدم.احساساتم بسیار لبریز شد و سریز...واقعا چسبید.چه قدر حس مشترک داشتم با روجا و به نظرم سه شخصیت متفاوت رو عالی پرداخته بود و یه قسمتی داشت که میگفت ما موجودات ناقص الخلقه ای هستیم که داریم بین گذشته و آینده کشیده میشیم واقعا فوق العاده بود.واقعا ممنونم از این همه متن عالی.موفق باشید خانم مرعشی توانمند
زیبا و دوست داشتنی بود داستان
پاییز فصل آخر سال است در دو قسمت روایت میشود؛ تابستان و پاییز. احساسات و دغدغهها و مشکلات سه دختر با نامهای لیلا، شبانه و روجا در هر قسمت در فصلهای جدا به زبانی خیلی ساده و شیرین توصیف شده است.