اول باید برایتان بگویم که زنبورها از همان عهد دقیانوس از بلاهایی که بابا آدم سر ننه حوا آورده بود چشمشان ترسیده بود و از کار آدمیزاد پند گرفته بودند و همه کار و زندگیشون رو سپرده بودند دست علیا مخدرات. یعنی دست عمقزی ها و بی بی گیس درازها و خاله خان باجی ها و شاباجی خانم ها و نرینه ها رو فرستاده بودند مرخصی.
دنیا مگه سر تا تهش چقدر هست که این همه جدیش می گیرین. شاباجی خانوم که بزرگتر و سرور ماست همش شیش تا بهار رو دیده. ما که دیگه هیچی. تا بیایی سر بچرخونی بایس تشریفاتت رو ببری. حیف نیست تو این آفتاب طرف عصر جای این که بریم سراغ گل ها، بشینیم تو خونه حرف های کدورت آور به هم بزنیم؟
راستش من از دیروز تا حالا ازین خونه و ازین زندگی بیزاریم گرفته... بایس خونه زندگی مون رو جایی ببریم که نه بلا بتونه سراغش بیاد و نه مورچه بتونه توش رخنه کنه. همین. من همه ی فکرامو کردم. چاره ای نداریم غیر از این که کوچ کنیم و بریم. تا وقتی ما توی این سولدونی ها دست روی دست بذاریم و بشینیم، هم بلا هست، هم گشنگی، هم نکبت مورچه ها.