من و دوست هایم عاشق کامیون بودیم. عاشق کمپرسی های چهار تنی ای که موقع خارج شدن از مزرعه های بزرگ، زمین را زیر پاهای خود به لرزه درمی آوردند و گردوخاک هوا می کردند. عاشق وانت هایی بودیم که مردم را از ویمبه می بردند به نزدیک ترین شهر، یعنی کاسونگو. عاشق همه شان بودیم. هر هفته سر اینکه چه کسی می تواند بهترین کامیون را بسازد، با هم رقابت می کردیم. می دانم که در آمریکا می شود از مغازه کامیون های اسباب بازی ای خرید که از قبل سر هم شده اند. ولی ما در مالاوی کامیون هایمان را از پاکت های شیک شیک و چند تکه سیم درست می کردیم. به نظر خودمان کامیون های ما به زیبایی کامیون های آمریکایی بود.
خیلی خوبه حتما بخوانید:)
کتاب فوق العاده خوبیست.هرروز سرکار چند صفحه از این کتاب را میخواندم .هنگام خواندنش از محیط کار دور میشدم و خودم را در ویمبه تصور میکردم.احساس میکردم که من هم جزئی از خانواده ویلیام هستم.زبان کتاب رسا و داستانش فوق العاده امیدبخش است.ویلیام عزیز امیدوارم همیشه موفق باشی .برای همه بچههای آفریقا آرزوی خوشبختی میکنم