کتاب شهر دزدها

City of Thieves
کد کتاب : 1552
مترجم :
شابک : 978-964-408-485-0
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 361
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2008
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

از پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز

برنده جایزه الکس

معرفی کتاب شهر دزدها اثر دیوید بنیوف

کتاب شهر دزدها، رمانی نوشته ی دیوید بنیوف است که نخستین بار در سال 2008 انتشار یافت. در طول محاصره ی بی رحمانه ی لنینگراد توسط نازی ها، لِو بنیوف به جرم غارت اموال، دستگیر و با کولیا هم سلولی می شود؛ مردی کاریزماتیک که از حضور در جنگ امتناع ورزیده است. لو و کولیا به جای اعدام شدن، شانس دوباره ای برای نجات زندگی شان پیدا می کنند که بسیار عجیب و غریب به نظر می رسد: آن ها باید از تعدادی تخم مرغ محافظت کنند تا یک سرهنگ قدرتمند و پرنفوذ روس بتواند از آن ها برای درست کردن کیک عروسی دخترش استفاده کند! در شهری که تمام منابعش به پایان رسیده و قحطی شدیدی بر آن حکمرانی می کند، لو و کولیا برای ممکن ساختن غیرممکن ها وارد ماجراجوییِ بی نهایت مخاطره آمیزی در پشت خطوط دشمن می شوند.

کتاب شهر دزدها

دیوید بنیوف
دیوید بنیوف، زاده ی 25 سپتامبر 1970، فیلمنامه نویس، تهیه کننده ی تلویزیون و نویسنده ی آمریکایی است. او یکی از خالقین سریال فوق العاده پرطرفدار و موفق «بازی تاج و تخت» است.بنیوف در سال 1995 به ترینیتی کالج دوبلین رفت و به تحصیل در رشته ی ادبیات ایرلند پرداخت. او پس از فارغ التحصیلی در رادیو مشغول به کار شد و سپس برای تحصیل در دوره ی نویسندگی خلاق در دانشگاه کالیفرنیا اقدام کرد. بنیوف در سال 1999 مدرک خود در رشته ی هنرهای زیبا را از همین دانشگاه دریافت کرد.
نکوداشت های کتاب شهر دزدها
A captivating novel about war, courage, survival.
رمانی مسحورکننده درباره ی جنگ، شجاعت و بقا.
Barnes & Noble

This story perfectly blends tragedy and comedy.
این داستان به شکلی بی نقص، تراژدی و کمدی را در هم می آمیزد.
USA Today USA Today

Splendid.
خیره کننده.
Entertainment Weekly Entertainment Weekly

قسمت هایی از کتاب شهر دزدها (لذت متن)
ممکن نیست به عمرت چنان گرسنگی و سرمایی را تجربه کردی باشی. وقتی می خوابیدیم، البته اگر می توانستیم بخوابیم، خواب غذاهایی را می دیدیم که هفت ماه قبل با بی خیالی می خوردیم. نان کره ای، توپ پوره ی سیب زمینی، سوسیس، همه اش را بدون توجه و احترام می خوردیم، مزه مزه نکرده با بی توجهی قورت می دادیم و آخر سر کلی خرده نان و چربی دنبه توی بشقابمان جا می گذاشتیم. قبل از ژوئن 1941، یعنی قبل از حمله ی نازی ها، فکر می کردیم فقیریم، اما ماه ژوئن در مقایسه با زمستان سال 1942 بهشت برین بود.

دو فرضیه درباره ی آدم های چاق و لاغر وجود داشت. برخی می گفتند آن هایی که قبل از جنگ چاق بوده اند، شانس بهتری برای زنده ماندن دارند: یک هفته گرسنگی نمی توانست از یک آدم فربه اسکلت بسازد. برخی دیگر می گفتند آدم های لاغر به کمخوری عادت دارند و بهتر می توانند شوک ناشی از گرسنگی را تحمل کنند. من جز دسته ی دوم بودم، البته توفیق اجباری بود؛ از بدو تولد نی قلیان بودم. دماغ گنده، موی سیاه و پوستی پر از جوش؛ باید اعتراف کنم که دل هیچ دختری را نمی بردم، اما جنگ حتی از آن که بودم، دلبرترم کرد. بقیه با کم و کمتر شدن جیره ی غذایی تحلیل می رفتند و آن هایی که قبل از حمله ی آلمان، جثه ای مثل مردان قوی هیکل سیرک داشتند، نصف شده بودند. این میان، من عضله ای نداشتم که بخواهد آب برود. درست مثل موش های حشره خواری که حین سلطه ی دایناسورهای غول آسا با لاشخوری گذران عمر می کردند، من هم ساخته شده بودم برای تحمل قحطی.

شب سال نو نشسته بودم روی بام مجتمع کایروف؛ مجتمعی که از پنج سالگی درش زندگی می کردم. این ساختمان تا سال 1934 اسمی نداشت، تا این که سیاستمدار معروف سرگئی کایروف تیر خورد و نصف اماکن شهر به احترامش نام او را به خود گرفت. نشسته بودم و طیاره های بیضوی خاکستری چاق خودی را تماشا می کردم که زیر ابرها پخش بودند و انتظار بمب افکن های نازی را می کشیدند. در این دوره از سال، خورشید لنینگراد فقط شش ساعت از شبانه روز توی آسمان است و طوری عرض افق به افق را با سرعت طی می کند، انگار سگ دنبالش گذاشته. هر شب چهار نفری می نشستیم روی بام و در حالی که خودمان را در چند لایه ژاکت، کت، و هر لباس دیگری که پیدا می کردیم می پوشاندیم، مجهز به سطل شن، انبر آهنی، و بیلچه در شیفت های سه ساعته پاس می دادیم. ما گروه آتش نشان بودیم. نازی ها به این نتیجه رسیده بودند که حمله ی زمینی به شهر برایشان هزینه بر است؛ بنابراین تصمیم گرفتند دوره مان کنند، گرسنگیمان بدهند، بمبارانمان کنند و آتشمان بزنند.