ممکن نیست به عمرت چنان گرسنگی و سرمایی را تجربه کردی باشی. وقتی می خوابیدیم، البته اگر می توانستیم بخوابیم، خواب غذاهایی را می دیدیم که هفت ماه قبل با بی خیالی می خوردیم. نان کره ای، توپ پوره ی سیب زمینی، سوسیس، همه اش را بدون توجه و احترام می خوردیم، مزه مزه نکرده با بی توجهی قورت می دادیم و آخر سر کلی خرده نان و چربی دنبه توی بشقابمان جا می گذاشتیم. قبل از ژوئن 1941، یعنی قبل از حمله ی نازی ها، فکر می کردیم فقیریم، اما ماه ژوئن در مقایسه با زمستان سال 1942 بهشت برین بود.
دو فرضیه درباره ی آدم های چاق و لاغر وجود داشت. برخی می گفتند آن هایی که قبل از جنگ چاق بوده اند، شانس بهتری برای زنده ماندن دارند: یک هفته گرسنگی نمی توانست از یک آدم فربه اسکلت بسازد. برخی دیگر می گفتند آدم های لاغر به کمخوری عادت دارند و بهتر می توانند شوک ناشی از گرسنگی را تحمل کنند. من جز دسته ی دوم بودم، البته توفیق اجباری بود؛ از بدو تولد نی قلیان بودم. دماغ گنده، موی سیاه و پوستی پر از جوش؛ باید اعتراف کنم که دل هیچ دختری را نمی بردم، اما جنگ حتی از آن که بودم، دلبرترم کرد. بقیه با کم و کمتر شدن جیره ی غذایی تحلیل می رفتند و آن هایی که قبل از حمله ی آلمان، جثه ای مثل مردان قوی هیکل سیرک داشتند، نصف شده بودند. این میان، من عضله ای نداشتم که بخواهد آب برود. درست مثل موش های حشره خواری که حین سلطه ی دایناسورهای غول آسا با لاشخوری گذران عمر می کردند، من هم ساخته شده بودم برای تحمل قحطی.
شب سال نو نشسته بودم روی بام مجتمع کایروف؛ مجتمعی که از پنج سالگی درش زندگی می کردم. این ساختمان تا سال 1934 اسمی نداشت، تا این که سیاستمدار معروف سرگئی کایروف تیر خورد و نصف اماکن شهر به احترامش نام او را به خود گرفت. نشسته بودم و طیاره های بیضوی خاکستری چاق خودی را تماشا می کردم که زیر ابرها پخش بودند و انتظار بمب افکن های نازی را می کشیدند. در این دوره از سال، خورشید لنینگراد فقط شش ساعت از شبانه روز توی آسمان است و طوری عرض افق به افق را با سرعت طی می کند، انگار سگ دنبالش گذاشته. هر شب چهار نفری می نشستیم روی بام و در حالی که خودمان را در چند لایه ژاکت، کت، و هر لباس دیگری که پیدا می کردیم می پوشاندیم، مجهز به سطل شن، انبر آهنی، و بیلچه در شیفت های سه ساعته پاس می دادیم. ما گروه آتش نشان بودیم. نازی ها به این نتیجه رسیده بودند که حمله ی زمینی به شهر برایشان هزینه بر است؛ بنابراین تصمیم گرفتند دوره مان کنند، گرسنگیمان بدهند، بمبارانمان کنند و آتشمان بزنند.