در رویاهایش همیشه یک در چوبی زیبا وجود داشت. اندازه ی این در خیلی کوچک بود. اندازه ی یک بالش یا یک کتاب دایره المعارف. پشت این در چوبی زیبا، در دیگری بود و پشت در دوم، تصویر امپراطور بود. هیچ کس اجازه ی دیدن آن را نداشت. چون امپراطور مقدس بود. او رب النوع بود. به چشم هایش نمی شد نگاه کرد. پسر در رویاهایش می دید، در اول را باز کرده و دستش روی دستگیره ی در دوم است. مطمئن بود به محض باز کردن در، او را می بیند.
چون مردی که مقابل ما ایستاده بود، پدرمان نبود. کسی دیگر بود، غریبه ای که به جای پدرمان فرستاده بودند. به مادرمان گفتیم این پدرمان نیست، نیست، اما به نظر می رسید که مادرمان دیگر صدایمان را نمی شنید.
نمی دانستیم. نمی خواستیم که بدانیم. هیچ وقت نپرسیدیم. تمام کاری که می خواستیم انجام دهیم، حالا که به دنیا بازگشته بودیم، فراموش کردن بود.