کتاب آقای پیپ

Mister Pip
  • 15 % تخفیف
    175,000 | 148,750 تومان
  • موجود
  • انتشارات: آموت آموت
    نویسنده:
کد کتاب : 347
مترجم :
شابک : 978-600-5941-67-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 286
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده ی جایزه ی کامن ولث سال 2007

برنده ی جایزه ی کری یاما سال 2008

معرفی کتاب آقای پیپ اثر لوید جونز

در جزیره ای استوایی و جنگ زده که معلمان هم مانند سایرین، آن را ترک گفته اند، فقط یک مرد سفید پوست است که تصمیم به ماندن گرفته است: مردی عجیب به نام آقای واتس که همیشه سوژه ی اصلی کنجکاوی و تمسخر دیگران بوده و اکنون، خرابه های ساختمان مدرسه را جمع و جور می کند و هر روز برای بچه ها، کتاب آرزوهای بزرگ، اثر چارلز دیکنز، را می خواند. همزمان با طنین انداز شدن صدای توپ و خمپاره در کوه های اطراف، ماجراجویی های پسر یتیم و جوانی به نام پیپ در شهر لندن، ماتیلدای سیزده ساله و سایر هم سن و سالانش را میخکوب می کند. این قصه گویی ها خیلی زود به روستاهای دیگر نیز سرایت کرده و مردم با بازگویی حکایات مختلف، به پیکره ی اسطوره شناسی غنی گذشتگان شان روح تازه ای می دمند. اما در دنیایی که حتی کودکان برای حفظ بقای خود باید در تقلا و مبارزه ای دائمی باشند، قوه ی تخیل بسیار خطرناک است.

کتاب آقای پیپ

لوید جونز
لوید جونز، زاده ی ۲۳ مارس ۱۹۵۵، رمان نویس اهل نیوزیلند است.لوید جونز، فارغ التحصیل دانشگاه ویکتوریا است و بعدها همین دانشگاه (درسال ۲۰۰۹) دکترایی افتخاری هم به او داد. از سال ۱۹۸۵ داستان نویسی را آغاز کرده بیش از سیزده عنوان کتاب در حوزه ی ادبیات داستانی رمان و داستان کوتاه و ادبیات کودکان دارد. جوایز گوناگونی هم نصیب او شده، از کسب عنوان بهترین کتاب سال تا نامزد شدن برای کسب جایزه ی معتبر بوکر و چند جایزه ریز و درشت دیگر.
نکوداشت های کتاب آقای پیپ
This haunting fable explores the power and limitations of art.
این داستان به یاد ماندنی به کاوش در قدرت و محدودیت های هنر می پردازد.
Washington Post Washington Post

Genuinely affecting.
با تأثیری بدیع.
New York Times New York Times

Jones's prose is faultless.
نثر جونز، بی نقص است.
Publishers Weekly Publishers Weekly

قسمت هایی از کتاب آقای پیپ (لذت متن)
مانند کسی به نظر می رسید که شاهد رنج و مصیبتی بوده، یا خودش گرفتار آن شده و نتوانسته فراموش کند. چشمانش درشتش در آن سر بزرگ، بیشتر از چشم دیگران بیرون زده بود، انگار می خواستند از سطح صورتش بیرون بزنند. آدم را یاد کسی می انداختند که نتوانسته با سرعت کافی از خانه بیرون برود و لای در گیر کرده است.

فکر کنم، ما زنده بودیم. ما بودیم که مثل آدم هایی بی احساس و سنگدل به این طرف و آن طرف می رفتیم تا مراسم تدفین را به پایان برسانیم. دهان و قلب ما با بهت و هراس، به سکوت رسیده بودند. فکر کنم حتما نفس می کشیدیم، اما نمی دانم چطور. فکر کنم قلبم حتما به خون رسانی اش ادامه داده بود. اما من از قلبم نخواسته بودم این کار را انجام دهد. اگر می دانستم چطور می شود ساز و کار و نظم عضوی زنده را تغییر داد و آن را از کار انداخت، ممکن بود این کار را بکنم.

همه اسمش را «چپول» گذاشته بودند. حتی در آن روزهایی که من دختری سیزده ساله و لاغرمردنی بودم، فکر می کردم حتما خودش از لقبی که به او داده اند خبر دارد، اما اهمیت نمی دهد. چشمانش آن قدر به چیزی که پیش رو داشت متمرکز بودند که نمی توانست به ما بچه ها، بچه های پابرهنه، توجه کند.