زمستان ها، گرمای اتاق های خانه اش با شومینه ای فراهم می شد که دم غروب روشن می شد؛ تابستان ها، اتاق هایش بسیار خنک نگه داشته می شدند. در برخی از شب ها که آن ها را شب های بد می نامید، قرص خواب آور می خورد که باعث به وجود آمدن گودی های کبودی زیر چشمهایش می شد. پرتره ای از او در اتاق غذاخوری میهمان ها به دیوار آویزان بود و او را لم داده روی مبلی راحتی نشان می داد، یک کفشش از پای زیبا و ظریفش آویزان بود، انگار پایش را تاب می داد، پوستش مخملی و یکدست سفید بود؛ تنبل و خطرناک به نظر می آمد، انگار در کمینگاه انتظار می کشید و طعمه ی این دام، خودش بود.
سهیل پاییز آن سال را در خانه ی اعیانی خانوادگیشان در شهر کراچی گذراند؛ در عمارتی تودرتو و بی قواره و آنقدر بزرگ که می توانست ارتباط با پدر و مادرش را که در خانه ی قدیمی ساکن بودند و او را در سوییت زیر درخت بسیار بزرگ انتهای باغ به حال خود رها می کردند، تحمل کند. وقتی به مادرش گفت که می خواهد برای دیدن هلن در تعطیلات کریسمس به پاریس برود، او لبش را گزید، اما حرفی نزد. چند روز بعد، سهیل او را تنها در اتاق نشیمن دید که چای می خورد و منتظر میهمان هایش بود. مادر سهیل، بانوی زیبا و سرشناسی از خانواده ی فرهیخته و مشهور لاکناو بود و حالا در چهل و پنج سالگی همه ی افراد طبقه ای خاص در کراچی را می شناخت، به میهمانی های ناهار و شام و بازی چوگان و تمام عروسی های باشکوه و مد روز می رفت، بیشتر اوقات با هواپیما به لاهور و اسلام آباد می رفت و تابستان ها را در لندن می گذراند.
«یه چیزی توی جیبمه، می خوای بدونی اون چیه؟» نواب این را گفت و به لب و لوچه ی آویزان زنش نگاه کرد. زن گفت: «من این بازی رو بلدم.» دستش را جلو برد و عینک نواب را صاف کرد و ادامه داد: «چرا همیشه عینک تو کجه؟ فکر کنم یکی از گوش هات از اون یکی بالاتره.»