داستان زینیا را باید از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زینیا خیلی وقت پیش در جایی خیلی دور شروع شد؛ جایی که صدمات بسیار خراب کرده و از هم پاشیده بودش. جایی شبیه یک نقاشی اروپایی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبارآلود و بوته های انبوه که برگ های ضخیم و ریشه های کهن و درهم پیچیده دارند و در پشت آن ها چکمه ای بیرون زده از زیر خاک، یا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکایت می کند.
برای روح مهربان و حساس آدم هایی چون وست، دنیای واقعی، به خصوص دنیای واقعی زنان، جای بسیار خشنی است.
رئیس زن بودن کار سختی است. زن ها به چشم رئیس نگاهت نمی کنند. وقتی نگاهت می کنند و زن بودنت را می بینند، با خود می گویند: «مثل من زن است، چی شده که این قدر خودش را گرفته؟» هیچ کدام از کلک های جنسی آن ها در تو اثر نمی کند و هیچ کدام از کلک های تو هم در آن ها اثر ندارد... اگر سرشان داد بزنی، همان جا جلوی رویت گریه می کنند، نه در دستشویی، مثل وقتی که یک مرد سرشان داد بزند.