هیچ چیزی ماندنی نیست، نه لذت و شادی، و نه یاس و ناامیدی. گرچه وقتی به رختخواب رفتم از مستی حالم بدتر هم شده بود و دلم می خواست بمیرم، اما صبح روز بعد سرحال و پرامید از خواب بیدار شدم. خاطره ی اتفاقات آخر شب گذشته از ذهنم پاک شده بود، بااین که یادم می آمد به کسی (احتمالا هاپر یا چارلی) گفته بودم که در سرسرا به والیس ابراز عشق کرده ام و والیس فقط به من اطمینان داده بود که دفعه ی بعدی که همدیگر را ببینیم وانمود می کند اتفاقی بین مان رخ نداده.
مرگ چون نیشگون عاشق از معشوق هم دردناک و هم درعین حال لذت بخش است، آن چنان که نمی توان کسی را ملامت کرد اگر خودش را این گونه از فکر مرگ برهاند. پشت سرش در افق چیزی می درخشید که به اشتباه تصور می کردم نور ستاره ها است.
مرگ چون نیشگون عاشق از معشوق هم دردناک و هم درعین حال لذت بخش است، آن چنان که نمی توان کسی را ملامت کرد اگر خودش را این گونه از فکر مرگ برهاند. پشت سرش در افق چیزی می درخشید که به اشتباه تصور می کردم نور ستاره ها است.
به گمانم لبخند می زد، گرچه مطمئن نیستم. لابد دلم می خواهد خیال کنم آن لحظه ها این طور تمام شد تا این طوری ضجه های جان فرسایی را که سقف پرستاره ی آسمان را می شکافت، از گوش هایم بیرون برانم.