داستانی مسحورکننده درباره ی دو زن، جاسوس و خلبان، در زمان جنگ جهانی دوم.
دستاوردی چشمگیر؛ فراموش نشدنی.
با جزئیات تاریخی شگفت انگیز.
دیگر احساساتم را از هم تشخیص نمی دهم. چیزی به اسم شادی یا غم خالص وجود ندارد. وحشت و آسودگی خیال و ترس و قدرشناسی همه اش با هم قاطی شده.
زندانی است. تقریبا همان موقع که به این جا رسیده، او را گرفته اند. موقع رد شدن از خیابان، اشتباهی به سمت راست نگاه کرده؛ کاری که از «جولی» بعید نیست. آه، نمی دانم بخندم یا گریه کنم.
دیگر از دائم گریه کردن خسته شده ام، ولی غمگین تر از آنم که بخندم. اولین باری که بازجویی اش کردند، اگر برگه شناسایی درست دستش بود، ممکن بود ولش کنند. بدون برگه شناسایی هیچ شانسی نداشت.
بهترین کتابیه که خوندم..
یکی از قشنگترین کتابهایی که خوندم به نظرم هر کس که حداقل یک دوست صمیمی داره که اونو مثل خواهرش میدونه باید این کتاب را بخونه