رمانی بدیع و فراموش نشدنی درباره ی پسری در جامعه ای تمامیت خواه.
این کتاب بدون تردید قابلیت این را دارد که به یک اثر کلاسیک مدرن تبدیل شود.
به شکل خیره کننده ای بدیع، هوشمندانه و تکان دهنده.
آدم مغروری بود و سرشو بالا می گرفت. همیشه بهم می گفت که توی زندگی اش چیزی جز وقار براش باقی نمونده و حاضر نیست اون رو هم دودستی به کسی تقدیم کنه؛ به هیچ فرقه ای، به هیچ کلیسایی، یا به هیچ جور تعصبی. هیچی از اون چشم های خاکستری نافذش پنهان نمی موند. خیلی چیزها می دید، ولی کم حرف می زد.
آخه مامان و بابام قبل از سر به نیست شدن، مالک اون خونه بودند. ساکن شدن آدم های تازه توی منزلشون به این معنی بود که ناپدید شدنشون قطعیه و دیگه برنمی گردن.
اون ها دربست در خدمت شته ها و پالتوچرمی ها بودند و براشون جاسوسی همسایه ها رو می کردن و در برابرش ازشون شیرخشک و لباس می گرفتن؛ یعنی همون چیزهایی که همه ی ما شهروندهای عادی و زائد و همیشه گرسنه باید هر روز آزگار براشون توی صف می موندیم.