داستانی به یاد ماندنی.
رمانی تفکربرانگیز.
داستانی قدرتمند با اتمسفر تأثیرگذار.
بعد از ظهر یک روز یکشنبه در گاراژ پیدایش کردم. فردای روزی که به خیابان «فالکنر» اسباب کشی کردیم. زمستان داشت تمام می شد. مامان گفته بود درست به موقع، برای بهار اسباب کشی می کنیم. هیچ کس دیگری آنجا نبود به جز من.
آنجا نشسته بود. در تاریکی، پشت صندوق های چای، توی خاک و کثافت. طوری که انگار همیشه آنجا بوده. کثیف و رنگ پریده و خشکیده، فکر کردم مرده است. چه اشتباه بزرگی.
هرچه زودتر می بایست واقعیت را درباره اش می فهمیدم. این واقعیت که هرگز موجودی شبیه به او در دنیا وجود نداشته است.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟