من در اتاقم بودم و تکالیفم را می نوشتم، مطلبی کسالت آور درباره ی اختلاف ساعت انگلستان با بقیه ی کشورها. شبی سرد بود و باران بر دشت می بارید. سرم را پیوسته از روی میزم بلند می کردم و به بیرون نگاه می کردم.
به این نتیجه رسیدم که اگر با سرعت خیلی زیاد حرکت کنید، می توانید به مقصد دلخواهتان، پیش از زمان شروع سفر، برسید. این را ننوشتم، بلکه چیزی را که آن ها می خواستند، نوشتم: این که اگر در «استونی گیت»، ساعت فلان و بهمان باشد، آن وقت، ساعت در نیویورک چنین و چنان خواهد بود.
حوصله ام سر رفته بود. بعد پدربزرگ در اتاقم را زد و آن را مقابل من، روی میزم گذاشت. تکه ای مستطیلی از زغال سنگ بود که مانند آن اسب کوچک، صیقل داده شده و خطوط عمیقی روی آن، نقش بسته بود.