از بچگی عاشق آدمها، سفر و کتاب بودم. هر کتاب برام یه سفر بود. سفر به جهان نویسنده. با خوشحالیِ آدمهای توی کتابها، خوشحال میشدم و با ناراحتیهاشون، ناراحت. بعضی وقتها کارهام عین قهرمان کتابی میشد که داشتم میخوندم. احساس خوبی بود اینهمه دوستهای جورواجور از کشورهای جورواجور داشتن. هنوز هم همینجوریام. با شخصیتهای داستانها زندگی میکنم. یکیش همین استنلی. وقتی استنلی پاتز از خونه رفت، نگران شدم. وقتی توی آکواریوم پیراناها رفت، ترسیدم. و چه خوب بود وقتی به ماه خیره شد و از تهِ دل خونوادهی گمشدهش رو صدا زد.